بابا

ساخت وبلاگ

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۷ ب.ظ


بابا صدام می‌کنه: نمیخوای یه چای بدی به من؟ داری می‌ری امشب ها...

 تو استکان کوچک لب برگشته‌ی کمرباریک مورد علاقه‌ی بابا چای می‌ریزم و بلورهای نبات را در آن هم می‌زنم.

بابا می‌گه: نمی‌شه اینجور که... حالا از فردا ما هر هندونه‌ای می‌بینیم باز یاد تو می‌افتیم. نمی‌شه تو یاد ما نیفتی که! تو هم چای میخوری یاد ما بیفت.

می‌خندم.

-راستش بابا اصلا موقع چای خوردن یادتون نمیفتم. آخه از چای کیسه‌ای متنفرین شما...

تو ترمینال، بعد از خداحافظی و در حال سوار شدن به اتوبوس زرد همسفر، پام روی پله‌ی اول است که بابا صدام می‌کند:

-چای خشک بخر. یادت نره ها. چای خشک بخر و به جای چای کیسه‌ای دم کن.

غنج می‌رود دلم. می‌خواهد موقع خوردن تمام لیوان‌های چای به یادش باشم. نمی‌داند که در لحظه‌لحظه‌هام به یادش هستم...

  • موافقین۴مخالفین۰
  • ۹۶/۰۴/۲۳
  • مهسا -
سلام دوباره!...
ما را در سایت سلام دوباره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6khabgahneveshteh8 بازدید : 83 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1397 ساعت: 21:45